جنگ
 
درباره وبلاگ


هیچیم و چیزی کم ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید وز اهل عالم های دیگر هم.ا یعنی چه؟ پس اهل کجا هستیم؟ از اهل عالم هیچیم و چیزی کم غم نیز چون شادی برای خود خدایی ،عالمی دارد پس زنده باش مثل شادی غم ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم و مثل عاشق مثل پروانه اهل نماز شعله و شبنم اما هیچیم و چیزی کم رفتم فراز بام خانه ، سخت لازم بود شب بود و مظلم بود و ظالم بود آنجا چراغ افروختم،اطراف روشن شد و پشه ها و سوسکها بسیار دیدم که اینک روشنایی خرده خواهد شد کشتم اسیر بی مروت زرده خواهد شد باغ شبم افسرده چون خون مرده خواهد شد خاموش کردم روشنایی را و پشه ها و سوسکها رفتند غم رفت ، شادی رفت و هول و حسرت ترک من گفتند ... از بام پایین آمدم آرام همراه با مشتی غم و شادی وبا گروهی زخم ها و عده ای مرهم گفتیم بنشینم نزدیک سالی مهلتش یک دم مثل ظهور اولین پرتو مثل غروب آخرین عیسای بن مریم مثل نگاه غمگنانه ما مثل بچه آدم آنگه نشستیم و بی خوبی خوب فهمیدیم باز آن چراغ روز و شب خامش تر از تاریک هیچیم و چیزی کم. ایمیل نشریه: hich.urmiauni@yahoo.com hich.urmiauni@gmail.com
آخرین مطالب
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 24
بازدید کل : 25267
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 76
تعداد آنلاین : 1

نشریه ی دانشجویی هیچ
ما از عالم هیچیم و چیزی کم




در یک شب که مهمانی با شکوهی در قصر پادشاه برپا شده بود،مردی به آنجا آمد و خود را مقابل شاهزاده به خاک انداخت.درحالی که یکی از چشمانش بیرون پریده و حدقه چشمش خالی شده بود،همه مهمانها به او چشم دوختند.

شاهزاده از او پرسید:

-چه اتفاقی برایت افتاده؟

و مرد پاسخ داد:

-ای شاهزاده!من دزدی حرفه ای هستم.امشب نیز که آسمان مهتابی نبود،برای دزدی از یک مغازه ی صرافی رفته بودم.همچنان که از پنجره بالا میرفتم،به اشتباه وارد یک مغازه بافندگی شدم.در تاریکی،به طرف دستگاه بافندگی دویدم که چشمم در اثر برخورد با دستگاه از حدقه درآمد.و اکنون ای شاهزاده!در مورد آن مرد بافنده نزد شما آمده دادخواهی میکنم.

آنگاه شاهزاده،قراولی در پی بافنده فرستاد.او آمد و حکم چنین صادر شد که یکی از چشمان بافنده از حدق بیرون آورده شود.

بافنده گفت:

-ای شاهزاده!حکم منصفانه است.عادلانه است که باید چشم من بیرون آورده شود،ولی افسوس که هر دو چشم برای من لازم است تا هنگام بافت لباس بتوانم هر دو طرف آن را ببینم.اما همسایه ای دارم که پینه دوز است.او نیز دو چشم دارد،درحالی که در حرفه اش احتیاج به دو چشم ندارد.

پس شاهزاده فرستاد تا پینه دوز را بیاورند.او آمد،و آنها یکی ازدو چشم پینه دوز را درآوردند.

و اینگونه عدالت به خوبی اجرا شد.....

"جبران خلیل جبران"

 

                                                             -سعیده یادگار-



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:ادبی, :: 23:1 ::  نويسنده : admin