در یک شب که مهمانی با شکوهی در قصر پادشاه برپا شده بود،مردی به آنجا آمد و خود را مقابل شاهزاده به خاک انداخت.درحالی که یکی از چشمانش بیرون پریده و حدقه چشمش خالی شده بود،همه مهمانها به او چشم دوختند.
شاهزاده از او پرسید:
-چه اتفاقی برایت افتاده؟
و مرد پاسخ داد:
-ای شاهزاده!من دزدی حرفه ای هستم.امشب نیز که آسمان مهتابی نبود،برای دزدی از یک مغازه ی صرافی رفته بودم.همچنان که از پنجره بالا میرفتم،به اشتباه وارد یک مغازه بافندگی شدم.در تاریکی،به طرف دستگاه بافندگی دویدم که چشمم در اثر برخورد با دستگاه از حدقه درآمد.و اکنون ای شاهزاده!در مورد آن مرد بافنده نزد شما آمده دادخواهی میکنم.
آنگاه شاهزاده،قراولی در پی بافنده فرستاد.او آمد و حکم چنین صادر شد که یکی از چشمان بافنده از حدق بیرون آورده شود.
بافنده گفت:
-ای شاهزاده!حکم منصفانه است.عادلانه است که باید چشم من بیرون آورده شود،ولی افسوس که هر دو چشم برای من لازم است تا هنگام بافت لباس بتوانم هر دو طرف آن را ببینم.اما همسایه ای دارم که پینه دوز است.او نیز دو چشم دارد،درحالی که در حرفه اش احتیاج به دو چشم ندارد.
پس شاهزاده فرستاد تا پینه دوز را بیاورند.او آمد،و آنها یکی ازدو چشم پینه دوز را درآوردند.
و اینگونه عدالت به خوبی اجرا شد.....
"جبران خلیل جبران"
-سعیده یادگار-
نظرات شما عزیزان: